....و
راحله با خودش فكر ميكرد ك اون دروغ ميگه
و حاضر نيست همينطوري نشناخته گوشي رو ب دختري بده ك هيچ شناختي ازش نداره
شنبه صبح وقتي موقع اون رسيد محمدرضا و راحله همديگرو ببينن
راحله خواب مونده بود چن ديقه اي دير ب قرارش رسيد
ولي محمدرضا قبل از راحله همونجاي قبلي منتظرش بود
بالاخره راحله اومد
و در عين متعجب بودن
بعد از چند كلمه سلام و احوال پرسي
گوشي رو ازش گرفت وقول داد ك بهش زنگ ميزنه
از قضاي روزگارمادر راحله مريض بود
چندروزي بود ك تو بيمارستان بستري بود
درست همون روز قرار بود راحله بره و تو بيمارستان پيش مادرش بمونه
راحله رفت بيمارستان تا ساعت دوازده شب هيچ زنگ و پيامي ب محمدرضا نداده بود
تا وقتي ك شب مادرش خوابيد ب حياط بيمارستان رفت و ب محمدرضا زنگ زد
و اونا ي جوري گرم صحبت باهم شده بودند
ك حرف زدنشون تا ساعت 4 طول كشيد
اونا اون روز بهم ديگه قول دادند ك تا اخر عمرشون از هم جدا نشن
و هميشه باهم بمونن تا زماني ك ازدواج كنن
...
داستان مزد عشق.مزد عشق.عشق.عاشقي. مزد عاشقي.مزد.قصه عاشقي.قصه ي مزد عشق.داستان مزد عشق.مزد عشق.عشق.عاشقي. مزد عاشقي.مزد.قصه عاشقي.قصه ي مزد عشق.
نظرات شما عزیزان: